همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می شود بی تاب می شود؟ گله ای حرفی ... اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود پرسیدند حالا شما چه می کنید؟ به علیرضا نوه اش اشاره کرد و گفت «مصطفای دیگری تربیت می کنم» . . .
حسابش رفته از دستم که امروز دُرُس چن روزه نیستی دیگه پیشم دُرُس چن روزه دور از چشم مامان با قاب عکس تو هم گریه میشم دُرُس چن روزه که عطر سلام ت نپیچیده یه بارم توی خونه که رو لبخند تو، تو قاب عکست میریزه اشکای من دونه دونه کدوم دستی تو رو از من جدا کرد؟ الهی که…الهی که بمیره مامان میگه دعاهام مستجابه مامان میگه که آه من میگیره همه میگن که این کارا همیشه کار روباه پیره، کار گرگه توی نقاشیام رنگش سیاهه همه میگن یه شیطون بزرگه باباغصه نخور، این درد دل بود توی نقاشیام فردا قشنگه نگهدار تا همیشه خندههاتو بدون فردای آرمیتا قشنگه